داستان باشگاه رفتن مامان..
"آدم خوب قصه های من!دلتنگ شده ام!حجمش را میخواهی...؟! خدا را تصور کن!" سلام...سلام..سلام...سلام به روی ماهت خشملم..خوفی که؟! چیزی نمیخواستم بگم فقط اینکه الان شب و مامانی خونه تنها بود گفتم بیام و برات یه چند خطی بنویسم.آخه بابایی رفته باشگاه و من خونه تنهام.گفتم باشگاه ،یادم افتاد بهت بگم مامانی شروع کرده باشگاه رفتن.رشته ی ایروبیک.خواستم یه مامان خوش هیکل واست باشم..!!! البته به زور بابایی و بخاطر تو میرم آخه من که وزنی ندارم!!!! فقط یه کوچولو همش یه کوچولو تپلم.خیلی هم بهم میاد این هیکل..همه میگن.اما خب چیکار کنم خودمم دوست دارم یه تغییری بکنم و خب یه تیپی عوض کنم.در همین راستاست که شروع کردم باشگاه رفتن و در آینده ای نه چندان دور مامانی ...
نویسنده :
معصومه
21:51